اشتیاق و شوقش برای زندگی انسان را به وجد می آورد . از او باید یاد بگیرم که لحظه ای را به بطالت نگذرانم . لحظه ای در حال فوت کردن در بلندگوی ارگش . لحظه ای بعد در حال کندن دست عروسکش . لحظه ای در حال بازی با مداد شمعی هایش ، مداد را به دستم میدهد و میگوید چشم چشم دو ابرو .کلید را برمی دارد و مدام با آن می خواهد در را باز کند ، روی مبل ها میپرد زوذ است برایش پریدن اما ... دوست دارم شوقش را برای کشف کردن اطرافش. یادم باشد به او خرده نگیرم که چرا خرده فرمایشات مرا از یاد میبرد و انجام نمی دهد آخر او مورد هجوم انواع اکتشافات است باید انجام دهد نمیشود سرسری گذشت . یاد خودم می افتم که چگونه غرق در دنیای به اصطلاح بزرگانه ی خود هستیم و ا...